Forgotten Son



ساعت 21:35 روز چهاردهم فروردین 1398

توی این ایام نوروز و تعطیلات معمولا شمار سفرهای مردم زیاد میشه و خب صد البته روی شغل ماهم تاثیر زیادی داره (چون توی یه منطقه بسیار توریستی کار میکنم)!

به خاطر تعداد زیاد مشتری ها توی این ایام ساعت کاری ما حداقل 2 ساعت بیشتر شده بود و البته فعالیتمون توی ساعات معمول هم چند برابر شده بود!!!
همینطور ساعت استراحت روزانمون از 1/5 ساعت به حدود نیم ساعت کاهش پیدا کرد!

خلاصه این چند روزه خیلی سخت گذشت.(توی این چند روز چندبار به سرم زد یهویی کارو ول کنم و دیگه از فردا نرم:( )

درباره مهمونی های عید و دید و بازدیدها هم که اصلا هیچی!
امسال خونه هیچکدوم از فامیل نرفتم چون همش سرکار بودم و حتی امسال روز سیزدهم یا همون سیزده بدر رو هم سرکار بودم!!!

البته نمیشه فقط با دید منفی به این قضایا نگاه کرد.مثلا شاید درحالت عادی خودمم چندان دلم نمیخواست برم مهمونی و حالا یه بهونه ای براش پیدا شده بود:)

یا اینکه بالاخره با افزایش ساعت کاری و. بالاخره حقوق ماهم افزایش پیدا کرده بود و من توی این چند روز تونستم حداقل دو برابر روزای معمول پول دربیارم.

جدا از همه این اتفاقات بارش باران های اخیر خیلی بهم حال داد و هیچ چیز برای من از قدم زدن زیر بارون و گوش دادن به نوای دل نشین موسیقی جذاب تر نیست:) (شایدم اگه بیشتر وقت بذارم و فکر کنم چیزای جذاب تر پیدا کنم اما به هرحال بهم خوش گذشت زیر بارون!)

و توی این ایام به خاطر تعطیلی مدارس یه همکار جدید و البته کوتاه مدت هم بهمون ملحق شد که با اینکه سنش کمتر از من بود اما خوب تونسته بودیم باهم ارتباط برقرارکنیم و بقیه همکارا وقتی اون بنده خدا میومد سر کار (فقط بعد از ظهر میومد) میگفتن دیگه من باهاشون حرف نمیزنم و فقط با اون حرف میزنم :))
البته خیلی از تفکرات و عقایدش و حتی سلیقه موسیقیش با من فرق داشت (سنتی گوش میداد و همین نشون میداد حداقل سلیقش تو موسیقی از بقیه بهتر بود!) اما من احساس میکنم کسایی که توی این سن و سال هستن بیشتر تغییر پذیر هستن و یه جورایی باهاشون راحت تر میتونم بحث کنم.(بقیه فکر میکنن عقل کلن و نمیخوان تغییر کنن اما افراد با سن پایین تر تازه دارن یادمیگیرن و خودشون رو کامل نمیدونن)

یکی دیگه از کارهای صورت گرفته در این ایام توسط اینجانب خرید یک دستگاه گوشی خاطره انگیز نوکیا3310 تولید سال 2000 بود که فعلا به خاطر ترافیک تعطیلات این چند روزه هنوز بدستم نرسیده چون باید با پست ارسال بشه!

خلاصه اینم از ایام عید من که بیشترش انجام کارهای روزمره و تکراری بود و جیزایی که نوشتم جالب ترین نکاتش بودن!

امیدوارم عید به همه شماها هم خوش گذشته باشه! :)

پ.ن :جاتون خالی امروز زو مرخصی گرفته بودم و الانم داره اینجا بارون میاد و صدای دل نشینش به گوشم میخوره :)


ساعت 11:56 روز 1398/1/1

امشب بعد از اتفاقات معمول که در طول روز افتاده بود و تقریبا ساعت کاری من تموم شده بود صاحب مغازه وقتی میخواست من رو مرخص کنه یه صحبت هایی که کرد که فکر میکنم مهم ترین اتفاق امروز بود و باید حتما بنویسمشون.

بعد از اینکه صاحب کار متوجه خستگی از توی چهره من شده بود گفت شما میخواید امروز یکم زودتر برید.منم طبق معمول لبخندی زدم و گفتم هر جور صلاح میدونید.

گفت فقط یادتون نره که امشب ساعتا رو میبرن جلو.فردا صبح به موقع بیاید.منم به شوخی گفتم اشتباه میکنن ساعتا رو میبرن جلو باید ببرن عقب (منظورم این بود که صبح بیشتر بخوابیم:) )

گفت عقب بردن ساعتا دیگه ایشالا برای اول مهر که میخواید برید مدرسه.گفتم من که دیگه مدرسه نمیرم فرقی به حالم نمیکنه!

(از اینجا ماجرای اصلی شروع شد.)

ادامه مطلب

کمتر از نیم ساعت تا تحویل سال جدید.

الان که خیلی به آغاز سال جدید نزدیک شدیم گفتم بدنیست از ذهنیتم درباره عید و شروع سال جدید بگم.

راستشو بخواید احساس میکنم روز عید یا لحظه تحویل سال هم مثل روزها و ساعت های دیگه خیلی عادیه.فقط ما یکم خوشحالی میکنیم به این خاطر که امید داریم تغییری رخ بده.

یه قسمتی از دعای تحویل سال هست که از خدا خواستار بهترین حال و اخوال هستیم و ازش میخوایم حالمون رو به بهترین حال تغییر بده.اما چقدر این اتفاق میوفته؟
اصلا چیزی تغییر میکنه که حال ما هم بهتر بشه.؟

نمیخوام خیلی بدبینانه به قضیه نگاه کنم یا فضا رو با حرفای افسرده تاریک کنم.اما واقعا به این قضیه خیلی فکر میکنم که حداقل این چندسال اخیر چه اتفاقات خوبی افتاده؟
چقدر حال من بهتر شده؟ با سال جدید چقدر اوضاع من بهتر شده و حالم رو خوب کرده؟؟؟

البته نمیخوام همه چیز رو بندازم گردن خدا یا زمونه یا هرچیز دیگه.خود ما هم قطعا تاثیر میذاریم توی روند تغییر حال خودمون اما میخوام بگم تغییر سال و شروع سال جدید چندان تاثیری نداره در بهتر شدن حال ما.(درست نمیگم؟)
فقط میتونیم این تحویل سال رو تشبیه کنیم به اون شنبه ای که میخوایم شروع کنیم به ورزش یا درس خوندن و یا هرتغییر دیگه.

تمام حرف من اینه که تا وقتی خودمون رو تغییر ندیم حالمون بهتر نمیشه حالا میخواد شروع این تغییر روز 1398/1/1 باشه یا 1398/12/29.(این یه حرف کلیشه ای نیست و من حداقل این چند روز که به عید نزدیک میشدیم خیلی به این موضوع فکر میکردم.)

به هرحال براتون آرزوی سالی خوش را دارم و امیدوارم شروع تغییر خودمون با شروع سال جدید انجام بگیره و حالمون بهتر بشه.(امیدوارم خودم هم بتونم به این حرفم عمل کنم!)


کم کم داریم به روزای عیدنزدیک میشیم و من احساس میکنم چندوقته حسابی دلم گرفته.یا بهتره بگم دلم تنگ شده.

دلم تنگ شده برای یه شخصی که شاید خیلی نزدیک به نظر نیاد اما من از ته دل دوستش دارم!!!

فروردین ماه سال 1396 یه اتفاق تلخ افتاد و زندگی رو از چیزی که بود به کامم تلخ تر کرد!!!

یکی که از ته دل دوستش داشتم.یکی که شاید خیلی بهش محبت نکردم اما خیلی برام عزیز یود.یکی که خیلی وقتی رو باهاش نگذروندم اما الان تک تک لحظه هایی که دیده بودمش، باهاش حرف زده بودم یا صداشو شنیده بودم خوب توی ذهنم موندگار شده رو از دست دادیم.

شاید به این خاطره که دم عید، نزدیک فروردین بیشتر دلم براش تنگ میشه!!!

هر وقت بهش فکر میکنم شعر اشک ها در بهشت از اریک کلپتون یادم میوفته که اونم برای از دست دادن بچش خونده.

واقعا دلم حسابی براش تنگ شده :(


ساعت 00:29 روز 1397/12/27

با توجه به اینکه الان حدود نیم ساعت از بامداد گذشته نوشته امروز گزارشی از رویداد ها و اتفاقات دیروز محسوب میشه :)

صبح مثل هر روز از خونه زدم بیرون و رفتم به سمت محل کار و نکته جالبی که فکر میکنم باید بهش اشاره کنم اینه که من معمولا صبح ها وقتی از خواب بیدار میشم و آماده میشم برم سرکار خیلی آشفته و نگرانم.و همچنین خیلی ناراحت و ناراضی (نمیدونم برای همه همینطوره یا نه) اما بعد کم کم تا چند ساعتی میگذره و به قول معروف جاگیر میشم آروم میشم.

البته نمیشه گفت که تا آخر قضیه دلم آرومه و خوشحالم!!! قطعا در طول روز اتفاقات جورواجور میوفته که بعضی هاش باعث رنج و عذاب میشه!

امروز یکی از اون روزهایی بود که از این اتفاقات ناگوار افتاد.
راستش اتفاقی که میخوام دربارش بنویسم یه چیز یهویی نبود.منظورم اینه که این جریان داشت در روزهای پیشین هم اتفاق میوفتاد اما امروز کاسه صبر من لبریز شد.برای همینه که امروز نمود پیداکرد.

چند روز پیش یه سری همکار جدید بهمون اضافه شدن که در مقایسه با افراد قبلی ارتباط باهاشون خیلی برای من سخته.چرایی این مورد رو نمیدونم!
اما کار کردن در کنار این گروه یه جورایی برای من عذاب آوره.راستشو بخوام بگم وقتی درکنارشونم روحم خسته میشه.همیشه درحال نق زدن و اعتراض به وضع موجود (وضعیت حاکم بر محل کار) هستن!!!
همچنین یه جورایی حس میکنم یکی دو نفرشون حس تقابل با من و البته چند نفر دیگه رو دارن و به جای اینکه سعی کنن فضا و شرایط رو محیا کنن تا به خوبی در کنار هم کارکنیم ترجیح میدن جنگ اعصاب راه بندازن.(تو محل کار شما هم اتفاق میوفته یا من زیادی حساس شدم؟)
خلاصش کنم براتون.امروز توی یکی از این جنگ اعصاب ها واقعا توان ایستادگی و مقاومتم رو از دست دادم و شکست خوردم.
مهمترین حرفی که زده شد و خیلی من رو ناراحت کرد این بود که یکی اظهار فضل کرد و منو تحقیر کرد و گفت که عقلت به اندازه یه آدم 16 سالس (من الان حدود 20 سالمه پس کاملا مشخصه که این به نوعی توهین محسوب میشه!)
چیزی که خیلی من رو ناراحت کرد این بود که این حرف از طرف شخصی زده شد که به خاطر شرایط سنیش و اینکه متاهله من احترام خاصی براش قائل بودم!!!
حالا این که چرا ایشون به این نتیجه رسیدن که من عقلم به اندازه یه آدم 16 سالس از دیدگاه خودم اینطوریه که ایشون هم همانند بسیاری دیگر از مردم جوامع عقل و شعور و توانایی رو در مسائل جنسی میبینن و حتما به این خاطر که من مثل بقیه به اینطور مسائل ورود نمیکنم عقلم کمه :|
و چیز دیگه ای که باعث شد امروز این آقا بیشتر از چشم من بیوفته این بود که با اینکه ایشون متاهله اما هنوز درگیر این چنین مسائله و حتی به مردم جنس مخالف که از اون طرفا رد میشن نگاه خریداری میندازه (خیلی با خودم کلنجار رفتم که این موضوع رو هم اینجا مطرح کنم.شرمنده اگه کسی ناراحت شد!)

اما به هرحال با همه این تفاسیر و تمامی این سختی ها امروز هم گذشت و من حداقل یک نفر رو بهتر شناختم و از امروز به بعد رفتار صحیح تری نشون میدم.و مسئله مهم تر اینکه چند وقتی بود حسابی دلم یه گریه حسابی میخواست که خدا رو شکر با ترکیدن بغضم دیروز بهش رسیدم و یکم خالی شدم!!! (البته به دور از چشم همکارا:) )

امیدوارم فردا و فرداها روزهای بهتری برای همه پیش رو باشه!!!


امروز دوشنبه 1397/12/20

چند روز غیبت داشتم و متاسفانه نتونستم از اتفاقات روزمره بنویسم اما این باعث دلسردیم نشد و گفتم امروز هرطور شده باید بیام و اتفاقات رو تعریف کنم.

راستش این چند روز یعنی دقیقا از چهارشنبه هفته گذشته رفتم سر همون کاری که قبلا دربارش نوشته بودم.

اگه بخوام صادق باشم باید بگم واقعا برام سخته چون ساعت کاری بسیار طولانی داره و به خصوص که من اولین باره میرم جایی سرکار.

یکی از بزرگترین چالش های این چندوقته برام این بوده که چون توی این شغل اختیاری از خودم ندارم مجبورم کارهایی رو انجام بدم که خیلی برام سخته و حتی بعضیاشون برام فوبیاس!!!
مثلا من واقعا از ارتفاع وحشت دارم اما این چند روز مجبور بودم (و در آینده مجبور خواهم بود) که برای انجام یه سری کارها از نردبون برم بالا و بالاتر از سطح زمین کار کنم :(

اما خب توی این مدت چندتا آدم جدید رو شناختم و با ایتکه خیلی زوده تا قضاوت کنم و درست بشناسمشو اما میتونم بگم تا به امروز با من رفتار خوبی داشتن!
قبلا یکی برام از سختی های کارکردن برای دیگران تعریف میکرد و مورد مهمش این بود که بقیه کارکنان ممکنه سر به سرت بذارن یا باهات بد رفتاری کنن اما این چند نفر واقعا خلاف اون گفته ها عمل کردن و منو شگفت زده کردن!!!

خلاصه اینطوری بگم براتون که این چندوقت صبح از ساعت 9 میرم سر کار و شب بین 9 تا 9/5 از سرکار برمیگردم (بقیه کارکنان میگن توی عید شبا تا 12 و 1 هم میمونیم!) و بعد از اون وقتی خسته و کوفته برمیگردم خونه یه شام میخورم و میخوابم و جالب اینجاست که حتی شب ها هم خواب میبینم سرکارم و دارم کار میکنم!!!

اما با همه این احوالات بازم به خودم میگم این کارو دارم برای خانواده انجام میدم و امیدوارم یه روزی دیگه مجبور نباشم اینکارو بکنم!
نمیخوام بگم سرکار رفتن و کارکردن بده اما واقعا اینکه صبح بری و شب برگردی خونه و وقتی برگشتی دیگه حتی توان نوشتن وبلاگ نداشته باشی این چه نوع زندگیه!!!

احتمالا تو پست های بعدی به نکات و اتفاقات مهم تر و با جزئیات بیشتر میپردازم :)

متاسفم که ممکنه دیگه نتونم بیشتر به اینجا سر بزنم اما به خودم قول دادم به هیچ وجه از وبلاگ نویسی غافل نشم!!!




امروز روز سه شنبه 1397/12/14


دیشب خواستم مثل خیلی از شبای دیگه برم بیرون قدم بزنم و یکم با خودم خلوت کنم.

وسطای راه که رسیدم گوشیمو نگاه کردم دیدم تماس از دست رفته دارم!!!

دوست که چه عرض کنم.همکلاسی قدیمیم بود.گفت هر وقت خواستی بری بیرون بگو منم بیام یه سری حرف دارم باهم بزنیم.

منم گفتم من همین الان بیرونم بیا بیرون تا باهم حرف بزنیم.

خلاصه بیرون رفتن من به بهانه خلوت و باز شدن دل بود که تبدیل شد به یک گفتگوی دو نفره پرهیجان و آشوب برانگیز!!! (البته اصولا آشوب های من ذهنیه.کلا آدم شری نیستم:) )

ادامه مطلب

ساعت 10:47 روز جمعه 1397/12/10

یادتونه گفتم اولین باره میخوام برم جایی شاگردی (یا هرچی اسمشو میذارید)؟

امشب بعد از کلی بحث و جدل و به دنبالش استرس سر این قضیه که برم سر کار یا نرم.بالاخره تصمیم بر این شد که برم سرکار تا اینکه تکلیف مغازه خودمون هم معلوم بشه.اگه اوضاع درست شد و تونستیم هزینه تعمیر مغازه و خرید دوباره اجناس رو جور کنیم دوباره برگردم مغازه خودمون.

به هرحال قراره فردا صبح برم اداره بهداشت برای یه سری آزمایش و اینطور چیزا برای دریافت کارت بهداشت.

امیدوارم همه چیز خوب پیش بره.

اما امشب دوباره به این فکر افتادم که این چه زندگی شد برای من که این سر و اون سرش رو یه عده دیگه گرفتن می کشن و هرکدوم فکر می کنن دارن به نفع من کار می کنن! درحالی که حتی یه لحظه به این فکر نمی کنن که خودم چی دوست دارم.علاقه و استعدادم چیه؟

تا کی قراره این قضایا کش پیدا کنه و منم با مسکن "در آینده درست میشه" و "بالاخره یه روز به خودم هم میرسم" خودمو آروم کنم.خدا میدونه.

بعدا از اول تمام داستان رو براتون توضیج میدم تا خوب متوجه بشید.من متاسفانه یا خوشبختانه جزو اون دسته از آدمام که اول بقیه(خانواده منظورمه اما درباب رفاقت هم صدق میکنه اما متاسفانه فعلا رفیقی برام نمونده) بعد خودم.

امیدوارم کارای شماهم خوب پیش بره :)


امروز جمعه دهم اسفندماه سال 97

امروز با توجه به اتفاقات اخیر که بعدا تو مطالب دیگه مفصل بهش می پردازم یه قراری داشتم که باید بهش می رسیدم درباره صحبت با یکی دو نفر از کسایی که دوستان باهاشون هماهنگ کرده بودن تا برای ما یه شغل تو دم و دستگاهشون دست و پا کنن.

فکر کنم حدودای ساعت 9 بیدار شدم و از اونجایی که قرارمون ساعت 10 بود مجبور شدم بدون خوردن صبحانه راهی مقصد بشم.

خلاصه بعد از کلی راه رفتن رسیدیم به مقصد و چشم به هم زدم یهو دیدم توی یه فضای ناآشنام با یه مشت غریبه دور و برم.گفتن بشین صحبت کن درباره اینکه قضیه چطوریاست.برای چقدر وقت میخوای اینجا کار کنی؟ شرایط رفت و آمدت چطوریه؟ و.

منم راستشو بخواید اولین بارم بود برای شاگردی رفته بودم جایی.در کل من آدم کم رو و خجالتی تازه حالا توی این شرایط گیر کرده بودم با سه چهارتا آدم غریبه دور و برم!

خسته تون نکنم و قضیه رو ببندم بریم سر دومی.یعد از کلی استرس و سرخ و سفید شدن و شنیدن شرایطشون بهشون گفتم من فعلا شرایطم هنوز کامل مشخص نیست.اجازه بدید برم هم یکم فکر کنم هم با خانواده یکم شرایطو بسنجم و بعد بهتون خبر میدم که از پانزدهم این ماه میام یا نه. (جای من و اونا عوض شد.نه؟ :) )


اتفاق بعدی این بود که مهمونی دعوت داشتیم خونه خالم.از این مهمونی های دوره ای ماهی یکبار.همیشه این مهمونیا برای من مثل یه چالش بوده!

راستش توی فامیل افرادی هستن که به دلایلی که بعدا کامل تعریف می کنم هیچ جوره قابل تحمل نیستن برای من!!!

جدا از این مسائل من کلا با مهمونی و توی جمع بودن حال نمی کنم.بماند که همیشه در مواقعی که تنهایی بهم فشار میاره حس می کنم بدجوری به جمع نیاز دارم.حتی شده بعضی وقتا توی قدم زدنای تک پرانم یه جوری بهم فشار میاد که دلم میخواد فقط برم در خونه یه آشنا رو بزنم و بگم میشه منو راه بدید بیام تو؟؟؟ اما دریغ که هروقت میرم توی جمع می بینم سرابی بیش نبوده!

این مهمونی امروزم از این قائله مستثنا نبود.حس میکردم بهش نیاز دارم اما تا رفتم توی مهمونی چیزی جز روحی نصیبم نشد!!!


اینم از دو تا اتفاق امروز من :(

خدافظ


به نظر من آدم خوب و بدی وجود نداره و همه یه جورایی خاکستری هستن.البته تیره و روشن دارن!!!

بعضی وقتا توی زندگی برای من اتفاق افتاده که مردم با من طوری رفتار کردن انگار که من یه آدم سیاه عوضی هستم و از طرفی بوده زمان هایی که به من گفته شده که من خیلی آدم خوبی هستم!!!

این تناقض رو میبینید؟
این تناقض از عدم شناخت صحیح سرچشمه میگیره.البته شناخت صحیح و کامل ممکنه سال ها طول بکشه و یا حتی هیچوفت تحقق پیدا نکنه جون انسان ها همیشه رازهایی رو دارن که مخفیشون میکنن و شاید بعضی از اونها با صاحبشون بمیرن!

اما من فکر میکنم بهتره آدما قبل از حداقل یه شناخت نصفه و نیمه درباره طرف مقابل نظری ندن!

مثلا در موردی که یکبار برای من پیش اومد و شخص مقابل من پیش خودش به این نتیجه رسید که من آدم بدی هستم واقعا حرفاش غیر منطقی بود و یه جورایی با داستان خیالی که خودش توی ذهنش ساخته بود که به نظر خودش ممکن بوده اتفاق بیوفته (دقت کنید که قضیه گذشته و رفته و داستان خیالی اون طرف هم اتفاق نیوفتاده!) به این نتیجه گیری دست پیداکرده بود و با من خیلی بد رفتار کرد در حدی که من هنوز هم وقتی بهش فکر میکنم آتش خشمم شعله ور میشه :)

از طرف دیگه پیش میاد که یه نفر منو آدم خیلی خوبی میبینه و روی من حساب زیادی باز میکنه! انتظار و توقعاتش بالا میره.و این وسط منم که بازهم دچار آشفتگی میشم که بتونم اون انتظارات رو برآورده کنم (دقت کنید اینجا بحث زاضی نگه داشتن همه مطرح نیست!) یا اگه نمیتونم سعی کنم عیب و نقص هامو مخفی کنم.

در هر دو حالت به نظر من این رفتارها خیلی اشتباهن.باید فراموش نکنیم که همه آدما خاکستری هستن نه اونقدر بدن که نشه بهشون فرصت داد خوبیشون رو ثابت کنن و نه اونقدر خوبن که انتظار داشته باشیم هیچ خطایی نکنن!


ساعت 12:13 صبح روز سوم اردیبهشت 1398

امروز بعد از یه مدت بسیار طولانی دوباره تونستم بشینم پشت این صفحه جادویی و بنویسم از حس و حال این روزام.

راستش الان چند روزه که دارم به این قضیه فکر میکنم که آیا من اجتماع گریز یا مردم گریز هستم یا نه؟؟؟

وقتی شب میشینم و با خودم به اتفاقات روزی که گذروندم فکر میکنم به این نتیجه میرسم که من خیلی هم آدم اجتماع گریزی نیستم!
من خیلی وقتا سعی میکنم با آدمای دیگه ارتباط برقرار کنم اما بیشتر احساس من اینه که من مردم رو فراری میدم.

وقتی شروع میکنم به حرف زدن (البته اینم بگم که به این راحتیا من شروع به حرف زدن نمیکنم!) با حرفام بقیه رو از خودم دور میکنم.منظورم اینه که انگار علایق من با علایق هیچکس دیگه یکی نیست و انگار هیچ نقطه مشترکی نمیشه پیدا کرد!
یا بعضی وقتا اونقدر افسردم و با ناامیدی حرف میزنم که طرف مقابل ترجیح میده این آدم عوضی رو پس بزنه!

یکی دیگه از نکاتی که خیلی برام پیش میاد اینه که بی اختیار لبخند میزنم یا میخندم.و افراد حس میکنن یا من دیوانه شدم یا همه چیز رو به سخره میگیرم اما باید بگم که خنده تلخ من از گریه غم انگیز تراست!!!

برای همینه که من بعضی وقتا که از همه چیز و همه جا زده میشم برمیگردم پشت همین صفحه جادویی.مردم اونطرف این صفحه همشون روشن فکرن یا حداقل اداشو خوب در میارن.همه به هم احترام میذارن.حرفاتو خوب گوش میدن! (به قول شخصیت فیلم باشگاه مشت زنی دیگه کسی منتظر نیست حرفات تموم بشه تا نوبت خودش برسه چون تو درحال مرگی).

اونقدر خستم که دیگه ذهنم یاری نمیده :(


ساعت 3:30 روز سه شنبه 1398/2/24

امروز تصمیم گرفتم اولین پست معرفی موسیقی،فیلم یا سریال رو که قبلا هم دربارش گفته بودم ارسال کنم.

راستش من خیلی موسیقی گوش میدم و تا به حال از سبک های مختلف هم گوش دادم و حتی توی هر دوره زمانی عاشق یکی از سبک ها بودم.
خودم حس میکنم این سیر یک سیر تکاملی بوده برام (گرچه شاید سیر تکاملی یک نفر دیگه از سبک دیگه شروع و به سبک دیگه ختم بشه)

به هرحال حس میکنم که تازه اون چیزی رو پیداکردم که همیشه به دنبالش بودم و اینقدر دنیاش عمیق و بزرگه که بعید میدونم بتونم تا آخر عمرم همش رو کشف کنم اما دلم میخواد اون کارهایی که واقعا به نظرم شگفت انگیزه رو معرفی کنم شاید یکی خوشش اومد.

بیشتر موسیقی هایی که من گوش میدم سبک کانتری،راک و متال و زیرشاخه هاشونه اگرچه در سبک های دیگه هم هستند کارهایی که واقعا جالب توجه هستن اما فعلا سبک های مورد پسند من این ها هستن!

درباره فیلم و سریال خیلی حرفی برای گفتن ندارم اما سعی میکنم اونایی که تعریفشون رو زیاد میشنوم ببینم که از بعضیاشون خوشم میاد و بعضیاشون به دلم نمیشینه.به هرحال دلم میخواد اونایی که دوست دارم رو معرفی کنم تا اگر احیانا کسی ندیده ببینه.شاید لذت ببره:)

یه نکته مهم دیگه که باید گوشزد کنم بحث فضای ابری و هاستینگ بیانه که متاسفانه(یا خوشبختانه) یه سری محدودیت هایی داره بنابراین سعی میکنم فایل هایی که میخوام آپلود کنم اما توی فضای بیان نمیگنجه رو جاهای دیگه آپلود کنم اما فایل های سنگین رو فقط لینک میدم(یوتیوب و.) امیدوارم باعث ناراحتی نشه!

به هرحال در ادامه مطلب اولین موسیقی رو معرفی میکنم:

ادامه مطلب

امروز چهارشنبه اول خردادماه سال 1398 ساعت 3:24

و چیزی که امروز رو یکمی برای من خاص میکنه اینه که فردا سالگرد به دنیا اومدنمه!
یعنی فردا روز تولدمه و به عبارتی امشب شب تولدمه! :)

و این میشه بیستمین بار که من این روز رو توی سال های مختلف میبینم و ازش عبور میکنم! بییییست سااااال.

یعنی فردا من از دهه دوم زندگیم عبور میکنم و قدم میذارم به دهه سوم زندگی.

و به قول یه بنده خدایی که یادم نیست کی بود آخرش نفهمیدیم یک سال به عمرمون اضافه شد یا یک سال دیگه هم از عمرمون کم شد!

فکر میکنم 20 سال زمان زیادیه گرچه شاید به دید خیلی ها من تازه جوون باشم و کلی راه پیش رو داشته باشم (اما معلوم نیست حتی فردا رو هم ببینم!)
20 سال زمان زیادیه وقتی که برگردم و نگاه کنم ببینم چی بودم و چی شدم!
بعضی وقتا اونقدر تغییرات زیاد بوده که تصویر پشت سرم برام واضح و روشن نیست.قابل درک نیست.
و 20 سال زمان زیادیه وقتی که به خودم نگاه میکنم و میبینم با تموم تغییرات و رشدها و پیشرفت ها (حداقل از دیدگاه خودم) هنوز هم خیلی راه مونده تا کامل بشم.شاید اصلا نشم!
20 سال زمان خیلی زیادیه وقتی که نگاه میکنم به پشت سرم و میگم چقدر عمرم تلف شد.!

و هیچ چیز برام عذاب آورتر از این نیست که حس کنم 20 سال از عمرم گذشته اما هنوز اونطوری که میخواستم زندگی نکردم.هنوز درست راهم رو پیدانکردم.هنوز دارم از شاخه ای به شاخه دیگه میپرم.و مهم تر از همه هنوز هم دارم گذر زمان و عمرم رو میبینم درحالی که سردرگمم!

و باید همه این مصیبت ها را جشن بگیرم :)


امروز دوشنبه 31 تیرماه 1398 ساعت 11:30 بعد از ظهر

بد نیست آدم از کمبودهایی که حس میکنه حرف بزنه به خصوص وقتی جایی قرار داره که کسی نمیشناستش و قرار نیست قضاوتش کنه یا علیه خودش استفادش کنه!

یکی از کمبودهایی که تا به حال خیلی حسش کردم.(میشه گفت از دوران کودکی بگیر تا همین الان که نشستم و دارم اینا رو تایپ میکنم) حس متعلق به جایی یا گروهی بودنه.!

بذارید چندتا داستان براتون بنویسم از دوران مختلف توی زندگیم.

1) یادم میاد یه زمانی توی یه خونه زندگی میکردیم که درش سبز رنگ بود و من همیشه وقتی میخواستم بهش اشاره کنم میگفتم خونه در سبزه! راستش خونه های قبل از خونه در سبزه رو یادم نیست.منظورم اینه که قدیمی ترین خاطرات من مربوط میشه به همون خونه با این که عکس های خانوادگی گویای اینه که قبل از خونه در سبزه توی خونه های دیگه هم زندگی کردم اما اصلا یادم نیست:)
اون زمان که اونجا زندگی میکردیم یه همسایه داشتیم که بچشون نسبتا همسن من و برادرم بود (از من بزرگتر بود و از برادرم کوچیکتر).و به همین دلیل هم بازی ما بود.یا بهتره بگم هم بازی برادرم بود.!
وقتایی که برادرم خونه نبود ما باهم هم بازی بودیم اما وقتایی که برادرم خونه بود اونا هم بازی بودن و من بیشتر تماشاچی! (اصولا بچه ها میرن بیرون باهم فوتبال بازی کنن.حالا در نظر بگیرید که من نه فوتبال بلدم و نه علاقه ای بهش دارم! پس چرا باید دلشون بخواد با من بازی کنن؟!)

2)روزی رو یادم میاد که از خونه در سبزه اسباب کشی کرده بودیم و اولین روزی بود که من قرار بود خونه جدید رو ببینم!
وقتی وارد خونه شدم یه حیاط نسبتا کوچیک رو جلوم دیدم با یه سراشیبی به سمت پارکینگ مجتمع مسی و توی سراشیبی برادرم رو دیدم که داشت با بچه یکی از همسایه ها فوتبال بازی میکرد :( .
من نه به اونا تعلق داشتم و نه به گروه دخترا توی ساختمون.گرچه سعی میکردم با هر دو گروه سازگار بشم و زمان هایی رو باهاشون سپری کنم اما واقعا من به هیچکدوم تعلق نداشتم!

3)همیشه توی مدرسه دلم میخواست عضو یه اکیپ خاص باشم.دلم نمیخواست با همه دوست باشم یا دوستی نداشته باشم! فقط میخواستم عضو یکی از اون اکیپ های لعنتی باشم! و درضمن توی زنگ های ورزش من همیشه میرفتم برای خودم میگشتم چون نه من علاقه ای به فوتبال داشتم و نه تیمی علاقه داشت من عضوش باشم! (اینو انصافا درک میکنم!)

حالا که بزرگتر شدم حس میکنم انگار من کلا به جایی تعلق ندارم!
حس میکنم جامعه من رو و من جامعه رو طرد کردم!
حس میکنم جامعه همیشه درحال سرزنش من و من همیشه درحال سرزنش جامعم!

فعلا دیگه حرفی نیست!


امروز جمعه 25 بهمن 1398 ساعت 7:45 بعد از ظهر

خیلی وقته به صورت منظم به وبلاگ سر نمیزنم و حتی بیشتر مواقع سر میزنم اما مطلبی پست نمیکنم.

جدیدا اینجا تبدیل شده به مکانی برای تخلیه!!! هر زمانی که بعد از یه مدت طولانی دیگه جونم به لبم میرسه میام و یه پست میذارم :|

چند وقت پیش مطلبی نوشتم با عنوان آدم باید به یه جایی متعلق باشه!!! و امروز داشتم دوباره درباره همین قضیه فکر میکردم.

بد نیست بدونید که من درحال حاظر سه شغل دارم که روزهای هفتم بینشون تقسیم شده بنابراین من توی سه تا محیط کاملا متفاوت از هم دیگه درحال رفت و آمد و گذران عمر هستم :)

هر کدوم از این محیط ها برای خودشون خوبی ها و بدی هایی دارن اما در کل هیچ کدوم برای من رضایت بخش نیست!
بحث فرار از کار و یا تنبلی نیست. آدم باید به شغلش عشق و علاقه داشته باشه.باید توی محیط راحت باشه جدا از سختی های کار!

یکی از این مسایل که من رو خیلی توی این محیط ها می رنجونه تملق و تک و تعارف های الکی کاسب ها از همدیگس! واقعا اعصاب آدم رو بهم میریزه به خصوص که اگه جایی تنها باشن پشت سر همدیگه حرف میزنن و این عملا نشون دهنده اینه که به هیچ کدوم از اون تعریف هایی که از هم میکنن اعتقاد ندارن!
اینجا کسی به خاطر داشتن مهارت در کارش یا هر نکته مثبت دیگه مورد تمجید و احترام بقیه قرار نمیگیره بلکه فقط به خاطر یه سری مسایل احمقانه مثل پول یا شهرت یا داشتن پست و مقام (هرچند کوچیک) شایسته احترام میشه!!! surprise

به هرحال باتوجه به همه این حرف ها و تمام این خستگی های روحی که نتیجه های روحی اطرافیانه به خودم گفتم اصلا تو اینجا چیکار میکنی؟ و یه تصمیم جدید گرفتم که البته دلایل دیگه هم داره!

تصمیم گرفتم برم خدمت سربازی.اینطوری هم یکم از جامعه دور میشم (جامعه برام کوچیکتر میشه) هم یکی از مراحل نسبتا سخت (حداقل به گفته دیگران) رو پشت سر میذارم و یکی دیگه از مزایای این تصمیم اینه که سدی که جلوی راه تحصیلم ساخته شده رو میتونم پشت سر بذارم! بالاخره منم برای خودم رویایی دارم که باید بهش برسم :)))


امروز بیست و چهارم اسفند 1398 ساعت 3:33 بعد از ظهر

امروز صبح مثل اکثر روزای عادی از خواب بیدار شدم تا بیام سرکار.
همه چیز طبق روال همیشگی پیش رفت با این تفاوت که امروز موقع استراحت باید میرفتم از بیرون غذا میخریدم.

بعد از اینکه غذا رو خوردم یه نگاه به ساعت گوشیم انداختم و دیدم حدود 10 دقیقه دیگه زمان دارم.

ادامه مطلب

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

قلبِ عاشق عکس سریال های کره ای تبدیل گفتار به متن کارشناسی ارشد حقوق خصوصی گلستان Sirun Sona علوم آز 98 گلبرگ یاس shah... تدریس| توسعه | مشاور | آنالیز سایت | ویدئومارکتینگ | ثبت برند | گوگل مپ