امروز جمعه دهم اسفندماه سال 97
امروز با توجه به اتفاقات اخیر که بعدا تو مطالب دیگه مفصل بهش می پردازم یه قراری داشتم که باید بهش می رسیدم درباره صحبت با یکی دو نفر از کسایی که دوستان باهاشون هماهنگ کرده بودن تا برای ما یه شغل تو دم و دستگاهشون دست و پا کنن.
فکر کنم حدودای ساعت 9 بیدار شدم و از اونجایی که قرارمون ساعت 10 بود مجبور شدم بدون خوردن صبحانه راهی مقصد بشم.
خلاصه بعد از کلی راه رفتن رسیدیم به مقصد و چشم به هم زدم یهو دیدم توی یه فضای ناآشنام با یه مشت غریبه دور و برم.گفتن بشین صحبت کن درباره اینکه قضیه چطوریاست.برای چقدر وقت میخوای اینجا کار کنی؟ شرایط رفت و آمدت چطوریه؟ و.
منم راستشو بخواید اولین بارم بود برای شاگردی رفته بودم جایی.در کل من آدم کم رو و خجالتی تازه حالا توی این شرایط گیر کرده بودم با سه چهارتا آدم غریبه دور و برم!
خسته تون نکنم و قضیه رو ببندم بریم سر دومی.یعد از کلی استرس و سرخ و سفید شدن و شنیدن شرایطشون بهشون گفتم من فعلا شرایطم هنوز کامل مشخص نیست.اجازه بدید برم هم یکم فکر کنم هم با خانواده یکم شرایطو بسنجم و بعد بهتون خبر میدم که از پانزدهم این ماه میام یا نه. (جای من و اونا عوض شد.نه؟ :) )
اتفاق بعدی این بود که مهمونی دعوت داشتیم خونه خالم.از این مهمونی های دوره ای ماهی یکبار.همیشه این مهمونیا برای من مثل یه چالش بوده!
راستش توی فامیل افرادی هستن که به دلایلی که بعدا کامل تعریف می کنم هیچ جوره قابل تحمل نیستن برای من!!!
جدا از این مسائل من کلا با مهمونی و توی جمع بودن حال نمی کنم.بماند که همیشه در مواقعی که تنهایی بهم فشار میاره حس می کنم بدجوری به جمع نیاز دارم.حتی شده بعضی وقتا توی قدم زدنای تک پرانم یه جوری بهم فشار میاد که دلم میخواد فقط برم در خونه یه آشنا رو بزنم و بگم میشه منو راه بدید بیام تو؟؟؟ اما دریغ که هروقت میرم توی جمع می بینم سرابی بیش نبوده!
این مهمونی امروزم از این قائله مستثنا نبود.حس میکردم بهش نیاز دارم اما تا رفتم توی مهمونی چیزی جز روحی نصیبم نشد!!!
اینم از دو تا اتفاق امروز من :(
خدافظ
درباره این سایت